کسی که همچو خیالم بود هم آغوشم
خدا نکرده کجامی کند فراموشم
به گاه پرسه به پسکوچه های دلتنگی
قلندرانه لباس نیاز می پوشم&l...
کسی که همچو خیالم بود هم آغوشم
خدا نکرده کجامی کند فراموشم
به گاه پرسه به پسکوچه های دلتنگی
قلندرانه لباس نیاز می پوشم&l...
باغ شب را گلِ سیه پوشم
بین گلها گل فراموشم
باغبانی نپروریده مرا
باغ دل را گیاه خود جوشم
شعر را در بهار شیرینی
...
تکدرختی برهنه آغوشم
پا به گل ماندۀ فراموشم
گل سنگ کمرگه کوهم
سنگدل دلبری در آغوشم
عطش آباد تشنه کامان را
چشمۀ بی...
آن قدر تا به سَحر نالیدم
تا شبی روی خدا را دیدم
نرم نرمک چو دلم جا افتاد
کودکانه سخنی پرسیدم
گفتم از بار گناه همه عمر
...
قسم به شوکت خورشید,نور را دیدم
ز روشنایی این نور دور را دیدم
اگر چه گمشده ام در کویر داغ سفر
به چشم تشنه گذار عبور را دیدم
در گدایی خدای خود بودم
منتظر بر عطای خود بودم
در گه پیری وسیه حالی
متّکی برعصای خود بودم
وقت تلخی و گاه شیرینی
...
تکسواری به عرصۀ هنرم
یک تن اما هزار و یک نفرم
میزبانی بخوان این دنیا
ریزه خواری زعالم دگرم
در من اندیشه ای به ماندن نیست
...
امشب بخوان زلفت دستی دراز دارم
پیرانه سر هوای عشق مجاز دارم
آغوش باز کردم تنگت به بر بگیرم
دست دعا گشودم یعنی نیاز دارم
...
دلخوشم اینکه خانه ای دارم
خانه و آشیانه ای دارم
همه جا رنگ سایه اندازاست
نامبارک زمانه ای دارم
عاشق دلشکسته ام همه جا
...
ابرم و بی بهار میبارم
بویِ سبز زلال جو یبارم
ساقه میخکی بخانۀ گل
در دل خاک جلوه میکارم
من ببازار عشق آمده ام
...
شکسته سنگ ریاضت پیاله هوسم
فشرده بغض شکایت گلوی بی نفسم
زبان واژه ندانم زخون من صیاد
نوشته نام مرا بر کتیبه قفسم
بیک کلا...
به چشمم هرکه می آید گریبانگیر می ترسم
ببین در خلوت آئینه از تصویر می ترسم
شب تاریک وحشت زا و من طفل خیابانی
زبو...
پریشان خاطرم شاید ز زلف یار بنویسم
جنون پیچیده بر پایم که از اسراربنویسم
شدم دامان شب در کف بسوی کوچه از خانه
غم شبنامه ام را...
قلم دردست جویایم نمیدانم چه بنویسم
نیستان زاد گویایم نمیدانم چه بنویسم
میان دفتر گل از زبان غنچه میگویم
گل امید فردایم نمیدا...
من امشب برای دلم می نویسم
زانبوهی مشکلم می نویسم
زگهواره تا گور دانش پژوهی
زِ بی برگی حاصلم می نویسم
زسیر و سلوک بیابان هستی<...
دوست دارم که مختصر باشم
از دل خویش ساده تر باشم
دوست دارم که در دل شبها
با دل خویش همسفر باشم
دوست دارم بدّره خورشید
...
بر لب مست شتر کینۀ خیزاب کفم
بر کف ژرف پر از گوهر دریا صدفم
دست غم کوته و در میکدۀ بی خبری
مست و می خوارۀ پس کوچه شور و شع...
سایه افکنده زدیوار دلم دولت غم
وای اگر یک سر مویی زسرش گردد کم
آرزویم همۀ آنست که در وقت سفر
یک تب سرخ کنم سبز بمیرم دردم
...
در کوه غرور چون پلنگم
با ماه حریف شب به جنگم
از خویش بخویشتن رسیدم
آئینۀ رو نمای سنگم
در قافله همیشه عشق
...
خورشید من بتاب که یخ میزند دلم
ای آسمان ببار که گل میدهد گلم
کوهم به استواری مردان بُردبار
سنگ صبور مردم دنیای مشکلم
زبان مردمان بیزبان را خوب میدانم
نشان شبروان بی نشان را خوب میدانم
ز دانشگاه هستی فارغ التحصیل ممتازم
روانکاوم غم و درد نهان را ...
سر و پا نیازم که نازت کنم
ترا قبله سازم نمازت کنم
شوم گل نیم سحرگاه عشق
ترا همچو یک غنچه بازت کنم
ترا دوست دارم چو محمود عشق
...
سحر به خنده نو غنچه ها نظاره کنم
مگر برای دل غم گرفته چاره کنم
بسوی میکده پایم نمی کشد دو دلم
مگر به مصحف سی پاره استخاره کنم
دست به سینه آمدم خدمت این و آن کنم
پیر هزار ساله را با نفسی جوان کنم
آتشیم زآسمان کسب اجازه کرده ام
تا که بنای عشق را در ...
چگونه توسن اندیشه را مهار کنم
زدست وسوسه عقل گو چه کار کنم
به فکر درد دلم باش تا به همت غم
بدشت دربدری درد را شکار کنم
منم...