سفر کردم ز آدم تا به خاتم
ندیدم یک دل مشعوف بی غم
غم یارو غم یار و غم یار
همین بود و همین تکرار درهم
بجو در خویش مرد کاملی را
...
سفر کردم ز آدم تا به خاتم
ندیدم یک دل مشعوف بی غم
غم یارو غم یار و غم یار
همین بود و همین تکرار درهم
بجو در خویش مرد کاملی را
...
آتش افکنده گل به پیرهنم
سوخت از هرم آن تمام تنم
همه مست منند ومن تنها
عاشق رقص شعله گونم
نگران من است شبنم ومن
...
من بهر کس می رسم رو میزنم
بهر توای یار دلجو میزنم
کرمکی شبتاب در آغوش شب
چون چراغ نقره سوسو میزنم
کودکانه اسب چوبی زیرران
...
مگیر خرده زبوی شراب از دهنم
گل شراب و رنگین دماغ آن چمنم
کلام دلکش رنگین دماغ از من نیست
نهاده این سخن استاد عشق در دهنم
به حیر...
حا ل مرا مپرس که رنج مجسّمم
زائیده بلایم و نان آورغمم
دنیا اگر که جمع شود در مقام جمع
بازاز میان این همه من یکنفر کمم
طفل ...
برفم و آب میشوم شربت ناب میشوم
تاکم و خوشه میدهم هستی خواب میشوم
سوی حیات میرود لحظۀماندگار من
واژه کهنه ام ولی زیب کتاب میشوم
تندباد حریم هامونم
همرکاب جناب مجنونم
چون پرستوی مژده آور صلح
خوش خبر قاصد همایونم
دی گذشت و امید فردا کو
...
چون کوچ بهاره پا به راهم
همبال کبوتران چاهم
مانند ستارۀ سحرگه
پروردۀ دامن پگاهم
انداخت مرا چو کوه بی پا
...
درسوگ روسپیدی چون لاله دل سیاهم
یک آسمان ستاره می ریزد از نگاهم
ساقی شراب عصیان دور دگر مگردان
لبریز گشته دیگر پیمانۀ گناهم<...
از درد همیشگی دوا می خواهم
از دست دوای خود شفا می خواهم
بر سکّوی افتخار همچون منصور
یک قد کشیده از خدا می خواهم
از سینه بیستون دیوار ج...
شبخیزی ماهتاب را میخواهم
دلگرمی آفتاب را میخواهم
در معبد جستجو به محراب دعا
آگاهی سبز ناب را میخواهم
در باغ بهار عشق چون مولانا
ازتو ای دیده خواب میخواهم
خواب بی اضطراب میخواهم
دردها در درون من جاریست
باز حال خراب میخواهم
راحتی راحتی است لیک ایدوست
...
در انتظار یاران آن سوی لحظه هایم
گر طالب نشانی همسایۀ خدایم
ای یار ماجرایی با من چه کار داری
من خود چو تو همیشه یک پای ماجر...
غریب شهر شمایم زراه می آیم
زراه و دشت سیاه گناه می آیم
زلال آب مرادم به تشنۀ دیدار
زچشمه سار کبود نگاه می آیم
رسول روشنی ا...
در رسم خط هندسی ما قائم الزاویه ایم
در سایۀ بیگانگی خورشید را همسایه ایم
طفلیم و از انگشت جان شیر محبت خورده ایم
چون ...
طفلانه شرمساری استاد دیده ایم
بغض گلو و ناله و فریاد دیده ایم
خط بلوغ نقطه آغاز عشق بود
از دست عشق تلخی و بیداد دیده ایم
عمری حکایت از می و مینا شنیده ایم
فکری نکن که آدم دنیا ندیده ایم
هرچند پیری یست و هزاران هزار درد
ما جای خویش پشت فلک را خ...
گوهر اشکیم و از چشم زمان افتاده ایم
در عروج نام و ننگ از نردبان افتاده ایم
خون گرمی در رگ حرفیم و همچون آب سنگ
از دهان وحشت آ...
ساقی بریز باده که دلتنگ مانده ایم
چون شیشه ای در جگر سنگ مانده ایم
مقصد رسیده ایم و ندانسته در سفر
در واژه های خستۀ فرسنگ مانده...
اگرچه در حرم کعبۀ معظمه ایم
میان اینهمه سرگشته کمتر از همه ایم
قلم بنام تو در مصحف یگانه نوشت
...
ما رهروان قافله پا شکسته ایم
در ابتدای فاصله از پا نشسته ایم
آئینه رونمای تو کردیم و خویشتن
ازهرچه نقش جلوه کند دیده بسته ایم
ما که در سنّ رفتنی هائیم
خیمه مانده روی دریائیم
رنج خود را بدیدۀ منّت
چند روز دگر پذیرائیم
ما به شوق سفر که در پیش است
...
برو ای قافله من هم ز قفا می آیم
من جدا از همگانم که جدا می آیم
تازه روئیده دو بالم برو ای دل برده
زره خاک نگردد زهوا می آیم
زاقیانوس عرفان چون دُر الهام میگیرم
بسان قطره در کام صدف آرام میگیرم
نه شب خیز مناجاتم نه ره جوی خراباتم
من آن رندم که...
مرا بجای بزرگان نشانده کمتریم
ازآن مخالف یکدندگی و خودسریم
زواژه های غزلهای ساده ام پیداست
غرور ملّی من در زبان مادریم