در گدایی خدای خود بودم
منتظر بر عطای خود بودم
در گه پیری وسیه حالی
متّکی برعصای خود بودم
وقت تلخی و گاه شیرینی
راضی از مرتضای خود بودم
اسب من سرکش و من یاغی
دائما در ورای خود بودم
چه سعادت از این بود بهتر
بر سر خود همای خود بودم
بر سر هر نماز با یاران
مستجیب دعای خود بودم
بیشتر از همه به مجلس حال
سینه چاک صدای خود بودم
سفری رفتم و چو برگشتم
دردمند دو پای خود بودم
این خود آخرنشد مرا معلوم
چون که من در فنای خود بودم
در دلم بود و این نمیدانم
او ویا خود خدای خود بودم
یک شب قدر بود در صحرا
با خود اما جدای خود بودم