به شبی که در سیاهی غزلی سیاه گفتم
غم بیزبانیم را بزبان آه گفتم
گره گلوی دردم چو به گریه وا نمی شد
سخن نگفته ...
به شبی که در سیاهی غزلی سیاه گفتم
غم بیزبانیم را بزبان آه گفتم
گره گلوی دردم چو به گریه وا نمی شد
سخن نگفته ...
تا زوابستگی سلسله آزاد شدم
همچو گل همسفر قافلۀ باد شدم
اسم اعظم دل من بود ولی صد افسوس
سالها دربدر چله و اوراد شدم
لف...
پیشم نیامدی و من عزلت نشین شدم
تنهاترین مردم روی زمین شدم
غمباد در گلو وجگر لخته لخته خون
در غربت خیال تو باغم قرین ...
از دشت ستاره آفتاب آوردم
یک آینه رنگ ماهتاب آوردم
آتشگر آسمان که میساخت مرا
در کوره آفتاب تاب آوردم
از دشت حیات ارمغانی دلخواه
آبی بدرخت خواب دادم
دل را به کف سراب دادم
بر تاک بجای آب شیرین
یک خمره شراب ناب دادم
بردست نگار جای ساغر
...
من از سلالۀ رندان حیرت آبادم
همینکه ره به خرابات برده ام شادم
کبوترم که در آغوش آسمان ستم
اسیر پنجۀ شهباز دشت بیدادم
چو خاکهای...
دوباره روی گل آفتاب را دیدم
به چشم خشم خود مرگ خواب را دیدم
در آستانۀ لوح سپید چون مانی
به نقش آینه ارژنگ آب را دیدم
بتاک چون نظر ...
خطر خویش را نفهمیدم
نوش با نیش را نفهمیدم
خودشناسی خداشناسی بود
حیف من خویش را نفهمیدم
هرچه گشتم در عالم معنا
...
میدان عشقبازیست باید کمر ببندم
بر دیدۀ رقیبان راه نظر به بندم
یک بار رفته بودم آنسوی مرز هستی
بگذار بار دیگر بار سفر ببندم&...
سایه سرد روی دیوارم
شهربند همیشه بیدارم
به تماشا نشسته در کنجی
غرقه در رقص دود سیگارم
روزه دارم زآرزومندی
...
در دست آفرینش یک ذره در غبارم
چون آفتاب تابان گرمست روزگارم
در کوره راه پیری چابک سوار راهم
آن است روزگارم این است کار و بارم&l...
نه طوبایم نه سرو ریشه دارم
خسی در گلبن این روزگارم
درخت پیر را در جنگل عشق
بروی شاخه تنها یادگارم
زروی پل گذر کردند یاران
من امشب حرفها با چاه دارم
کبوتررا گواهِ آه دارم
اگرچه سالکی بی پیرم اما
دلیلی چون دل آگاه دارم
زرمز آیه ای از سورۀ نور
...
با دلم استشاره می کردم
شور با سنگ خاره می کردم
خسته در گوشه ای زچشم بدور
آن جهان را نظاره کردم
همه حیران وادی ظلمت
...
من ایل و تبار خویش را گم کردم
گلهای بهار خویش را گم کردم
از وادی عشق چون گذر می کردم
مردان دیار خویش را گم کردم
در کوچه رندان اناا...
هزاران شمع شب را آب کردم
که تا دیوانه ای را خواب کردم
نهنگم سوختم از نیزۀ درد
زِ دریا میل مشتی آب کردم
چو رفتم برتر از اوج عناصر&l...
دردیار تاریکی نور را صدا کردم
روشنی پدید آمد چون خدا خدا کردم
چونکه پر در آوردم با دو بال پروازی
پرگشودم از اینجا رو به ناکجا کردم
به هوای پارسایی هوس نماز کردم
به گمان رستگاری به فرشته ناز کردم
زستاره ها گذشتم به شبی سپید اما
به حقیقت آنچه دیدم یله بر مجاز کردم
زخیال پرگشودم چو پرندگان رویا
بدیار پاکبازان سفری دراز کردم
به نهان اشاره ام کرد و م...
درِ شب را به صحرا باز کردم
نمازی با دو دنیا ناز کردم
گرفتم مصحف از پیغمبرعشق
هزاران صحبت از اعجاز کردم
ز بسم الله و رحمان و رحیمش<...
اسب اندیشه را چو پی کردم
نُه فلک را به عشق طی کردم
در حضور تنی جدایی خواه
شکوه ها از زبان نِی کردم
من به پای بهار از پائیز
...
گرچه عمریست آرزومندم
به همین واژه نیز خرسندم
در درونم ز گریه غوغائی است
از برون همچو غنچه می خندم
هست در باورم که در همه حال
...
من از سلالۀ عشاق آرزومندم
به آرزوی تو در عشق خویش پابندم
زجای برخیزم و برزنم زآتش شوق
مثال روشنی از جست و خیز اسپندم
اگ...
از الف تا تمام گردیدم
تای تَمَتُ کلام گردیدم
در ره سنگلاخ و کوه کمر
خسته با یک دو گام گردیدم
نوبتی تا رسد به اسکندر
م...
خواهم چو خدای خویش تنها باشم
در خانۀ تنگ و تار شبها باشم
خواهم ززبان درد مرگ آوایی
تا قوی سپید مرگ دریا باشم
دنیا به سرم خراب ...
اسیر سادگی های دل خوش باور خویشم
به بی آلایشی مدیون شیر مادر خویشم
گدای کوی عشقم پاس دارم این گدایی را
ولی د...