چگونه توسن اندیشه را مهار کنم
زدست وسوسه عقل گو چه کار کنم
به فکر درد دلم باش تا به همت غم
بدشت دربدری درد را شکار کنم
منم چو کودک شرمنده ای که میباید
به چیره دستی استاد افتخار کنم
زبان شکوۀ من بند آمده ورنه
بهر دمی گله از دست روزگار کنم
به عشق ورزی پروانه گرد شعلۀ شمع
بپای دوست سر و جان خود نثار کنم
مرا بگوشه صحرای رفتگان ببرید
که تا زیارت ارواح رهگذار کنم