ابرم و بی بهار میبارم
بویِ سبز زلال جو یبارم
ساقه میخکی بخانۀ گل
در دل خاک جلوه میکارم
من ببازار عشق آمده ام
یوسف جلوه را خریدارم
دل مبندی به کس بغیر خدا
من که بستم چنین گرفتارم
یار آمد زراه و از سرمهر
گفت ایدوست دوستت دارم
آخرکار گفت با تندی
از تو و نام عشق بیزارم
حلقه از گوش خاطرم وا کرد
برد با خویشتن ببازارم
دست از من کشید و تنها رفت
آنکه می گفت دوستت دارم
بعد چندی که رفت از صحرا
نی زاو نی زخود خبر دارم