دست به سینه آمدم خدمت این و آن کنم
پیر هزار ساله را با نفسی جوان کنم
آتشیم زآسمان کسب اجازه کرده ام
تا که بنای عشق را در دل مهربان کنم
آمده ام زلا مکان گر که اجازه میدهید
این دل آزموده را آینۀ زمان کنم
ره دهدم به خویشتن سوسن باغ خاطرم
درد و دلی که نیمه شب با دل بی زبان کنم
آتش شب بخرمنم دود گناه بر تنم
گر بزبان سادگی بار کسی گران کنم
شال و کلاه کرده ام راه دوباره میروم
تا که نشان خویش را هدیه به بی نشان کنم
خاک بخاک گشته ام درّه و کوه و دشت را
موقع آن رسیده است حمله بآسمان کنم
آب گرفته بام را خانه خراب میشوم
گربخیال سادگی تکیه به نردبان کنم
نیست چو محرم دلی خلوت عارفانه را
راز مگوی خویش را از همگان نهان کنم