خورشید من بتاب که یخ میزند دلم
ای آسمان ببار که گل میدهد گلم
کوهم به استواری مردان بُردبار
سنگ صبور مردم دنیای مشکلم
مهمانسراست سینه من هر که میرسد
پا می نهد بخانه بی صاحب دلم
گر یاد کس نمی کنم این جای شکوه نیست
بیگانه را بگو که من از خویش غافلم
صحرا گرفته دامن ابر سیاه را
میخواندش به گریه و من نیز مایلم