در کوه غرور چون پلنگم
با ماه حریف شب به جنگم
از خویش بخویشتن رسیدم
آئینۀ رو نمای سنگم
در قافله همیشه عشق
غمناله ترین نوای زنگم
در پهنه موج خیز هستی
تر دست چو کوسه و نهنگم
از عالم وسعتم ولیکن
زندانی این جهان تنگم
زانو به بغل گرفته گویی
گل سنگ نشسته روی سنگم
رفتم زبهار سبز صحرا
پائیز گرفته آب و رنگم
یا رب به دو دست در دعایم
پایی که براه تو نلنگم