311 - نادعلی
در دست آفرینش یک ذره در غبارم
چون آفتاب تابان گرمست روزگارم
در کوره راه پیری چابک سوار راهم
آن است روزگارم این است کار و بارم
با دوست یا زدشمن ازمن اگر بپرسی
با دوست در مروّت با دشمنان ندارم
فرهاد بیستونی است گاه قیاس گوئی
نامی به یادگاری بر شاخۀ چنارم
میبازم آنچه دارم تا خویش را نبازم
زیرا که من همیشه یک پای این قمارم
چه شیب و چه فرازی در راه عشق دیدم
شکر خدا که دیگر در آخرین گدارم
با دیگران چه کارم با دیگریست کارم
در خویش چون نگنجم با خویشتن دچارم
دیدم بلال می گفت در زیر بار نامم
بنگر به چشم عبرت بر دوش من منارم
نادعلی چه گفتم بی لحظه ای درنگی
آمد امیر خوبان یک لحظه در کنارم
چون دل زدم بدریا شرط مروّت آمد
در پیش پیر صحرا چون غنچه سرسپارم