315 - ایل
من ایل و تبار خویش را گم کردم
گلهای بهار خویش را گم کردم
از وادی عشق چون گذر می کردم
مردان دیار خویش را گم کردم
در کوچه رندان اناالحق زدگان
منصورم و دار خویش را گم کردم
هم خسته شدم زپای شوق افتادم
هم ردّ شکار خویش را گم کردم
ای دیده بخاطر گرفتاری تو
در آینه یار خویش را گم کردم
یاران زبلا گریختند از صحرا
من راه فرار خویش را گم کردم