317 - دیار
دردیار تاریکی نور را صدا کردم
روشنی پدید آمد چون خدا خدا کردم
چونکه پر در آوردم با دو بال پروازی
پرگشودم از اینجا رو به ناکجا کردم
از ریا سخن گفتم نفی این گنه کردم
باز هم ندانسته گوئیا ریا کردم
یار من در آغوشم من در آسمان گردی
در حریم نزدیکی دور را صدا کردم
در دل سحر امشب خویش را ندانسته
در پی خداجویی از خدا جدا کردم
جانماز گستردم تا نماز بگذارم
در قنوت آزادی بهر تو دعا کردم
دسته ای گل وحشی چیدم از دل صحرا
همره نسیم آنرا هدیۀ شما کردم