303 - عزلت
پیشم نیامدی و من عزلت نشین شدم
تنهاترین مردم روی زمین شدم
غمباد در گلو وجگر لخته لخته خون
در غربت خیال تو باغم قرین شدم
مضمون تازه یافته شاعران عصر
آن روز گشته ام که بی آستین شدم
بر حلقه های هاله چشمان مه وَشَت
کردم نگاه خیره و نقش نگین شدم
چادر زدم بدامنه کوه بیکسی
تنگ آمدم زمردم و صحرا نشین شدم