من از سلالۀ رندان حیرت آبادم
همینکه ره به خرابات برده ام شادم
کبوترم که در آغوش آسمان ستم
اسیر پنجۀ شهباز دشت بیدادم
چو خاکهای سبکخیز دشت عریانی
به کام چرخش بی وقفه سیه بادم
قسم به عشق که با اینهمه فراموشی
هنوز عشق نخستین نرفته از یادم
مخواه از گل من رنگ و بو که همچون شمع
هر آنچه یافته بودم براه دل دادم
نشسته گرد غریبی به چهرۀ عرفان
کجاست پیر خرابات شهر ارشادم
گرفته اند دهان مرا که تا نرسد
بگوش مردم صحرا صدای فریادم