301 - چاه
به شبی که در سیاهی غزلی سیاه گفتم
غم بیزبانیم را بزبان آه گفتم
گره گلوی دردم چو به گریه وا نمی شد
سخن نگفته ام را چو علی بچاه گفتم
شده خرمنی زآتش تن کوچیان ندانم
سرراه داد خواهی چه به پیرراه گفتم
خجلم زپارسایی که چرا بدفتر دل
به حساب بیگناهی سخن گناه گفتم
زپل خزان گذشتم خبر بهاریان را
بزبان قاصدک ها به گل و گیاه گفتم
در و دشت و کوه و صحرا همه بیقرار گشتند
غم و غصّۀ شبم را چو برای ماه گفتم