316 - دیوانه
هزاران شمع شب را آب کردم
که تا دیوانه ای را خواب کردم
نهنگم سوختم از نیزۀ درد
زِ دریا میل مشتی آب کردم
چو رفتم برتر از اوج عناصر
طبیعت را زخود بی تاب کردم
گل من نقش زیبای رخت را
درون دیدۀ خود قاب کردم
گناه و هرزگی هرگز نکردم
اگر کردم گناه ناب کردم
به اقیانوس لبها گوهرم را
به مستی نذر گوهریاب کردم
اگر رفتم زصحرا لیکن ایدوست
محبت را درآنجا باب کردم