310 - کرامت
سایه سرد روی دیوارم
شهربند همیشه بیدارم
به تماشا نشسته در کنجی
غرقه در رقص دود سیگارم
روزه دارم زآرزومندی
غم و اشک دو دیده افطارم
پاک شد از صحیفه نظرم
خط خوش نقش چهره یادم
شبهی مانده ام بتاریکی
خشکرودیست نهر افکارم
نه به خویشم درین فراموشی
نه زبیگانه ای خبر دارم
درس من درس خوب زیستن است
گرچه خود واعظی سیه کارم
عیب پوشی و نیک انگاریست
انتظاری که از هنر دارم
ابر صحرا گرفته ام اما
از کرامت به شهر میبارم