314 - استشاره
با دلم استشاره می کردم
شور با سنگ خاره می کردم
خسته در گوشه ای زچشم بدور
آن جهان را نظاره کردم
همه حیران وادی ظلمت
من نگه برستاره میکردم
دستم ار می رسید تا آنجا
آسمان را دو پاره می کردم
گرکه می گفت راز این غم را
لااقل فکر چاره می کردم
این چه سرّی است در تمامی عمر
کارهای دوباره می کردم
هرکه از شهر عشق می پرسید
من به صحرا اشاره می کردم