320 - کوچ
اسب اندیشه را چو پی کردم
نُه فلک را به عشق طی کردم
در حضور تنی جدایی خواه
شکوه ها از زبان نِی کردم
من به پای بهار از پائیز
رو به شهر سپید دی کردم
گهری را که ریختم برآب
همه را آبروی مِی کردم
همه مسحور دست و دلبازی
من تماشای خوان طی کردم
یار آمد که جان آگه را
با دل و جان نثار وی کردم
تا حجابم نگردد این صحرا
کوچ خود را شبانه هی کردم