از دشت ستاره آفتاب آوردم
یک آینه رنگ ماهتاب آوردم
آتشگر آسمان که میساخت مرا
در کوره آفتاب تاب آوردم
از دشت حیات ارمغانی دلخواه
از آتش و خاک و باد و آب آوردم
آن نام که زینت سیه مشق من است
در اول و آخر کتاب آوردم
یک پشته گل بخواهش گل خواهان
رنگین تر از آن گل شراب آوردم
خورشید شکار دست من بود ولی
این باره دگر دل کباب آوردم
وقتی بدیار تازگی میرفتم
از پرسش این و آن جواب آوردم
صحرا که دل گرفته را باز نکرد
ناچار زغصه رو بخواب آوردم