آسمانی ها ملول و آسمان افسرده بود
گوئیاخورشید شب ناهید را آزرده بود
رنگ دریا رنگ خون این چشمۀ شورآفرین
کف به لب ازخشم ...
آسمانی ها ملول و آسمان افسرده بود
گوئیاخورشید شب ناهید را آزرده بود
رنگ دریا رنگ خون این چشمۀ شورآفرین
کف به لب ازخشم ...
قصد سیرم سفری دورتر از کیوان بود
مقصدم مقصد پیغمبر سرگردان بود
شعله وش رقص جنونم به نسیمی گل کرد
چه نسیمی که گران سیرتر از ...
همیشه طفل دلم مورپای خرمن بود
کبوتری که پی دانه های ارزن بود
گرفت دامن استاد و مشق ابجد کرد
بخواند مصحف غم را اگرچه الکن بود&...
زندگی در کنار غم بد بود
درد جانم زغصّه بیحد بود
یار با من چو نقش آینه ها
همدل و همزبان و همقد بود
نفس در راه آرمان کمال
...
دیشب سرم برزانوی میر عسس بود
جسمم چو جان محتضر در سر نفس بود
هرچند در ظاهر دهان را شسته بودم
من مست بودم لاجرم حق با عسس بود
فریاد...
سمند دولت فکرم چو شعله سرکش بود
تنم اسیر هوا و دلم در آتش بود
فضای خشک و رک زار این کویر سراب
به چشم خرمی من بها...
خدا همیشه تاریخ در فراتر بود
میان اینهمه گلهای ترگل سر بود
قسم به شوکت اَمَّن یُجیب و الرحمان
دل همیشه نزارم بفکر مضطر بود
اگرچه باور من...
کاش تنگ بلور دریا بود
روی میزی برابر ما بود
کاش خط غبار فردا صبح
مثل خط من و تو خوانا بود
کاش آئینه آنچه را میخواست
...
آهوی لاغری از گلّه مانده بود
جانی زتشنگی بر لب رسانده بود
برخاک پرشیار شیر گرسنه ای
صیدی نمرده را با خود کشانده بود
دی باغبان پیر بر خاک آرزو<...
ای خوش آن شب که مرا نور سحرگاهی بود
آسمان دل من جلوه گه ماهی بود
بار من کوه غمی بود به سنگینی درد
اینهمه در نظرم کم زپَرکاهی بود&...
باغ حسرت پر از گل غم بود
لانه سرد مرغ ماتم بود
آسمان دل گرفته ابر اندود
چهرۀ مهر و ماه در هم بود
بلبل از هجر گل نمی آسود
...
مرا تو یار شدی این چه رسم یاری بود
همیشه کارمن دلشکسته زاری بود
بجای پای زمین سوز لیلی و مجنون
نشسته لالۀ خونین به سوگ...
چون محبت عقیدۀ ما بود
همه کس نور دیدۀ ما بود
در گلستان آرزو گل غم
خار بر پا خلیده ما بود
آنکه در خون خویش میغلتید
دل مح...
دیشب شب التجای من بود
شب شاهد ربنای من بود
مهتاب درون برکۀ غم
آئینۀ حق نمای من بود
دستان شکسته پای بسته
...
مردم چشم مرا ذوق تماشا نبود
در دل بی حسرتم حسرت فردا نبود
کام همه تلخ بود از عسل ناب عشق
گرلب نوش آفرین بر لب گلها نبود
...
وقتی که شعر همنفس ساز می شود
پای غزل بخانۀ من باز میشود
چون پیرگل بکوبه در ضربه میزند
صد پنجره درون دلم باز میشود
تا که خیالم به سفر میرود
حوصلۀ فاصله سر میرود
غم به گمانی که شدم بی خیال
با من کم حوصله ور میرود
عشق چو آید به تکاپوی من
...
وقتی دل از گذشت زمان پیر میشود
دیگر فضای خانه نفسگیر میشود
کم کم زنا بکاری ایام و ضعف تن
روباه خانگی به سرت شیر میشود
میخانه چو تو قلندری می خواهد
ساقی و سبو وساغری میخواهد
در معبد شب که جای تاثیر دعاست
سوز دل وحال مضطری میخواهد
از نیش زبان...
عشق تا دل را به دلبر میدهد
چشم جانم گریه را سر میدهد
آن قدر شک میکند در هست ونیست
تا که یک رنگی به باور میدهد
آسمان تا بام بی ...
درد به من نور و جلا میدهد
روح مرا نیز صفا میدهد
روزی من آمده از آسمان
رزق مرا بین زکجا میدهد
با همه یکرنگ ولیکن به من
...
عشق ولگرد چون خدایی شد
کار بیگانه آشنایی شد
کشتی حیرتم به گِل بنشست
کار شاهی من گدایی شد
سنگ را تا که جلوه گر سازد
...
بهار آمد و ساز گل ساز شد
بهاریۀ بلبل آغاز شد
بهارآمد و خنده بر لب
ازین خنده گل از گلم باز شد
زمستانیم با حضور بهار
...
چون دورۀ تازگی به سرشد
داغ دل کهنه بیشتر شد
هرچه به گناه خو گرفتم
دلشورۀ توبه بیشتر شد
نفرین به زمان بی حیائیست
...
چون موقع اضطراب می شد
دنیا به سرم خراب می شد
شب با همۀ فراخ دستی
در تنگۀ دل عذاب می شد
بارنگ بهار در زمستان
...