230 - وسعت
دیشب سرم برزانوی میر عسس بود
جسمم چو جان محتضر در سر نفس بود
هرچند در ظاهر دهان را شسته بودم
من مست بودم لاجرم حق با عسس بود
فریاد دست من به روی بوم فکرم
آوای سرخ یک قناری در قفس بود
وقتی که صیّاد کمینم داد می زد
آهوی وحشی دلم در تیررس بود
فریاد یارب یاربم تا عرش می رفت
این انفجار سرخ روح ملتمس بود
شب بود و دل بی تاب و ره باریک و تاریک
دستم به دامان مه فریاد رس بود
لب تشنه گلهای بهار خاطراتم
غش کرده و برروی خاک و خار و خس بود
راه سفر در پیش و همراهان عشقم
چون لشکر در هم شکسته پیش و پس بود
صد مشکل پیچیده وا می شد و لیکن
کار من بیچاره موکول سپس بود
آزاد مردان رو به صحرا کرده رفتند
صحرا ولی در وسعت خود در قفس بود