آهوی لاغری از گلّه مانده بود
جانی زتشنگی بر لب رسانده بود
برخاک پرشیار شیر گرسنه ای
صیدی نمرده را با خود کشانده بود
دی باغبان پیر بر خاک آرزو
ابرام کرده بود بذری نشانده بود
از کاروان صبح دودی زکنده ای
در گیسوی سحر بر باد مانده بود
پیچیده در فضا پژواک ناله ای
گویا غزاله ای در کوه خوانده بود
جا پنجه ای بخاک اینگونه می نمود
ره مانده مادری طفلی دوانده بود
صحرای گلفروش تاراج گشته بود
از بوته های گل چیزی نمانده بود