235 - هنرمند
ای خوش آن شب که مرا نور سحرگاهی بود
آسمان دل من جلوه گه ماهی بود
بار من کوه غمی بود به سنگینی درد
اینهمه در نظرم کم زپَرکاهی بود
به زمستان طلب در سفر قطبی شب
دل سرمازده ام منجمد آهی بود
آه من هیچ بگوش دل عالم نرسید
دستریس دل من رشتۀ کوتاهی بود
در بیابان طلب هرکه بسویی میرفت
دل سودایی من طالب گمراهی بود
رنج مکتب نکشید از مدد غم صحرا
راستی را که هنرمند دل آگاهی بود