236 - حسرت
باغ حسرت پر از گل غم بود
لانه سرد مرغ ماتم بود
آسمان دل گرفته ابر اندود
چهرۀ مهر و ماه در هم بود
بلبل از هجر گل نمی آسود
گل در آغوش گرم شبنم بود
گل نسیمی که می وزید از دور
دم گرم مسیح مریم بود
سینه سرخ نشسته از پرواز
نوحه خوان مه محرم بود
صوفی بیقرار سرگردان
در پی رنج پور ادهم بود
چاه سربسته دلم آن شب
ترجمان زبان زمزم بود
غزل درد کودک فکرم
همچو تنواره ها مجسم بود
سخنم ترجمان دمسردی
در کفم قامت قلم خم بود
باز کردم چو دفتر دل را
ورقی در میان آن کم بود
لحظه ای طی شد و ورق برگشت
آمد از ره کسی که مَحرم بود
در سرخوان خاطر صحرا
آنچه می خواستی فراهم بود