مردم چشم مرا ذوق تماشا نبود
در دل بی حسرتم حسرت فردا نبود
کام همه تلخ بود از عسل ناب عشق
گرلب نوش آفرین بر لب گلها نبود
درد زهر سو رسید با دل پردرد رفت
در پی آنم چرا سینه مهیا نبود
گرچه به پیچیدگی است کار جهان خراب
با همه پیچیدگی رمز و معما نبود
دست دعا می گشود هر گرۀ کور را
لیک دل خود سرم اهل تمنا نبود
گوشۀ دنجی گزید آنکه قراری نداشت
برتر از ایوب گشت آنکه شکیبا نبود
هرچه نگه میکنم چهرۀ ایّام را
جز گل بی حسرتی در دل صحرا نبود