سمند دولت فکرم چو شعله سرکش بود
تنم اسیر هوا و دلم در آتش بود
فضای خشک و رک زار این کویر سراب
به چشم خرمی من بهار دلکش بود
زمانه آن قَدَرم مست داشت با می غم
که خون دیده به چشمم شراب بیغش بود
کسی نگفت چرا در حریم حرمت عشق
تو در کنار من و خاطرم مکدّر بود
زهرچه تیر بلا میرسید بر صحرا
نصیب سینۀ این عاشق بلاکش بود