عشق ولگرد چون خدایی شد
کار بیگانه آشنایی شد
کشتی حیرتم به گِل بنشست
کار شاهی من گدایی شد
سنگ را تا که جلوه گر سازد
مشی آئینه رونمایی شد
تاکه ابری نشست بر بامم
دل وامانده ام هوایی شد
دل چو کندم زخویش و بیگانه
ماه و خورشید عمّ و دایی شد
یوز را رمز در شکار گری
همه از راز بی صدایی شد
تا که گمگشته ام شود پیدا
نیم عمرم سرکجایی شد
نیمۀ دیگر گذرگاهم
برسر چونی و چرایی شد
چونکه چیزی نماند از نفسم
مایی من همه شمایی شد
عشق را آسمان دگرگون کرد
ذوالفقاری که کربلایی شد