همیشه طفل دلم مورپای خرمن بود
کبوتری که پی دانه های ارزن بود
گرفت دامن استاد و مشق ابجد کرد
بخواند مصحف غم را اگرچه الکن بود
بسوخت خشک و تر بیشه زار هستی را
شراره نفسِ آتشی که در من بود
عبور آخر راهم به تنگنا افتاد
رهی که تنگتر از چشم تنگ سوزن بود
دریده بود مرا سینه از نگونی بخت
طبیب در پی درمان زخم ناخن بود
رسید دست من از لای شاخه های امید
به میوه های بهشتی که وقت چیدن بود
به یمن ماه رخ بی نقاب تو ای دوست
چراغ خلوت صحرا همیشه روشن بود