246 - دست خدایی
درد به من نور و جلا میدهد
روح مرا نیز صفا میدهد
روزی من آمده از آسمان
رزق مرا بین زکجا میدهد
با همه یکرنگ ولیکن به من
با کرم خویش جدا میدهد
هر که بود در خور آنی که هست
درد وبلا را به بلامیدهد
گرچه طبیب آمده اما یقین
درد تو فرمان دوا میدهد
شاه خرابات به گاه کرم
دردی نابی به گدا میدهد
گونۀ گلگون و رخی رنگ خون
هر دوی آن را به حیا میدهد
نغمه قدسی که روان ساز هست
در گذر باد صبا میدهد
کاسه شکسته است دلم آنچه هست
کاسه نشکسته صدا میدهد
حیرتم این است که آن شاه زرق
این همه نعمت زکجا میدهد
سورۀ نور است فرا روی من
بر دگری فرهُما میدهد
نفس اگر بد سرو گردنکش است
برمن وتو توش غزا میدهد
بر لب بازی که هواگیر گشت
خون کبوتر زهوا میدهد
جنبش عشق است ورا در نظر
آنکه به ما دست و دوپا میدهد
کیست که در خیبر یک گیر ودار
مثل علی را بشما میدهد
این دل صحرایی من با بلی
دست خدایی بخدا میدهد