خدا همیشه تاریخ در فراتر بود
میان اینهمه گلهای ترگل سر بود
قسم به شوکت اَمَّن یُجیب و الرحمان
دل همیشه نزارم بفکر مضطر بود
اگرچه باور من از سلوک صحبت داشت
خدای هردو جهانم ورای باور بود
برای لقمه نانی کجا نرفتم من
ولی چه سود که این قصّه مقرّر بود
اگرچه در گذر زندگی درینجایم
دلم همیشه بهاری زعصر دیگر بود
مرا به راه حقیقت امیر درد کشان
رفیق و همسفر یکدل پیمبر بود
اگرچه لم یلد و یولدست آن یکتا
برای مردم صحرا پدر و مادر بود