برفم و آب میشوم شربت ناب میشوم
تاکم و خوشه میدهم هستی خواب میشوم
سوی حیات میرود لحظۀماندگار من
واژه کهنه ام ولی زیب کتاب میشوم
چشم مرا گرفته ای دست مرا شکسته ای
هیچ نمانده بهر من پس چه حساب میشوم
هیزم خشک ماندگی دود شود چه میشود
آتش بی زبانه ام دود کباب میشوم
فصل به فصل گشته ام لیک میان فصلها
من به فدای مردم عهد شباب میشوم
برسر دار مانده اند میثم روزگارها
من به هوای دارشان بند طناب میشوم
دست بدست می کشم دامن گرد باد را
بهر فرار از زمان پای سراب می شوم
دربدر صحاریم در دی سرد زندگی
گرم نگیر با دلم برفم و آب میشوم