سفر کردم ز آدم تا به خاتم
ندیدم یک دل مشعوف بی غم
غم یارو غم یار و غم یار
همین بود و همین تکرار درهم
بجو در خویش مرد کاملی را
چه می جویی زدفتر اسم اعظم
نفهمیدم به گاه زنده بودن
به وقت مرگ میگویی که افهم
بهر شکلی بمیری زنده گردی
اگر ترکی اگر تاجیک و دیلم
بخورشید حقیقت کی رسد باز
کسی کز سایۀخود می کند رَم
به صحرا کی رسم با پای لنگم
کسی با گریه گفت الله و اَعلَم