از درد همیشگی دوا می خواهم
از دست دوای خود شفا می خواهم
بر سکّوی افتخار همچون منصور
یک قد کشیده از خدا می خواهم
از سینه بیستون دیوار جنون
آئینه سنگ قد نما می خواهم
من در عجبم ازاین همه حال که هست
از لطف خدا چرا بلا می خواهم
یک چیز دگر که جزو اسرار من است
از هرچه که میدهد جدا می خواهم
آنرا که براستی رضای دل اوست
نه از دل خود نه از شما می خواهم
از کشور خود که چشم این عالم ماست
یک مردم خوب باوفا می خواهم
در گوشه دلگرفته ای در صحرا
از مرغ شبانه شب نوا می خواهم
با اینهمه گفتگو نمیدانم من
در وقت دعا چه از خدا می خواهم