ما که در سنّ رفتنی هائیم
خیمه مانده روی دریائیم
رنج خود را بدیدۀ منّت
چند روز دگر پذیرائیم
ما به شوق سفر که در پیش است
در کمین طلوع فردائیم
با زمان صبر را مهار کنیم
تا زمانی که بند دنیائیم
راز خلقت عجیب و پیچیده است
با شمائیم و باز تنهائیم
عنقریباً بکوی بی برگی
لالۀ سرخ دشت و صحرائیم
رفت اهریمن از دیار دلم
تا ابد زنده با اهورائیم
ما دراین باغ غم نمی مانیم
چند روزی گل تماشائیم
ترجمان فَمَن یَمت یَرَنی
میهمان حضور مولائیم
در سرابی به وسعت هستی
تشنه کامان صبح صحرائیم