عمری حکایت از می و مینا شنیده ایم
فکری نکن که آدم دنیا ندیده ایم
هرچند پیری یست و هزاران هزار درد
ما جای خویش پشت فلک را خمیده ایم
بیداریم خوش است به مرغ سحر بگو
دیگر منال دامن شب را دریده ایم
در نوبهار عمر و زمستان سرد غم
همچون نسیم بررخ گلها وزیده ایم
تا آن زمان که ماه شود مشتری پسند
ما یوسفی به ارزش دنیا خریده ایم
دستی دراز کرده و نائی گرفته ایم
گل ها زباغ عالم بالا که چیده ایم
سعیی که کردیم بمانند کوهکن
چون قطر ها به سینه خارا چکیده ایم
آهوی دشت گرم خیالیم و در گریز
از سایه های خویش که از خود بریده ایم
بربوم سرخ سینه خود در گه خیال
عکس جمال خوب علی را کشیده ایم
از کوچه باغ فلسفه بعد از هزار سال
راهی شدیم و دوش بصحرا رسیده ایم