درسوگ روسپیدی چون لاله دل سیاهم
یک آسمان ستاره می ریزد از نگاهم
ساقی شراب عصیان دور دگر مگردان
لبریز گشته دیگر پیمانۀ گناهم
در سینه جا ندارد بُغض گلوی دردم
گر آسمان شنیدست فریاد گاهگاهم
بیگانه آشنایی از روی بی حیایی
بادست کینه میزد آتش به سرپناهم
زندانی صبورم در بند بی گناهی
من مرد عشق بودم این بود اشتباهم
شب تا سحر نشستم منظور من نیامد
آن بود شام تارم این قصّۀ پگاهم
چون کوه مه کرفته در فصل سرد باران
در درّه های صحرا پیچیده دود آهم