زندگی نو بهار را ماند
خط سبز نگار را ماند
عمر کوتاه ما به شیرینی
خواب بعد از نهار ماند
*******...
زندگی نو بهار را ماند
خط سبز نگار را ماند
عمر کوتاه ما به شیرینی
خواب بعد از نهار ماند
*******...
حال دل بندیان رها می داند
دلخواهش من غم آشنا می داند
من عاشقم و کس آگه از حالم نیست
احوال دل مرا خدا می داند
باغ غم را غراب می آید
با صدای خراب می آید
ای کبوتر مواظب خود باش
دارد از ره عقاب می آید
****************
آنکه خود یار و یاور من بود
دائما در برابر من بود
عشق این ره گشای مردم مهر
آخرین حرف مادر ...
چه می شد آسمان بی راز می شد
به راه عشق دستش باز می شد
چه می شد همچو دنیای رهایی
کبوتر همنشین باز می شد
****************
چه دارد گر کسی مشکل ندارد
گلی ماند که او حاصل ندارد
اگر در عشق پاکی غوطه ور نیست<...
چه چاهی هست گر زمزم نباشد
چه پیری گر که صاحب دم نباشد
اگر دنیا شود دنیای شادی
چه ارزد اگر که غم نباشد
سادگی ساده زیستی آرد
همره خویش نیستی آرد
ناشناسی بلای مردم گیر
تو کدامی و کیستی آرد
***********...
چه خواهد شد اگر دریا بجوشد
نهنگ از تشنگی در آن نجوشد
بتاریکی چه خواهم کرد با خویش
اگر خورشید از من رو بپوشد
گاه ملاقات ببالای دار
نعره زدم کشت مرا انتظار
آمد و گفتا که چه خواهی زمن
گفتمش ای دوست مرا دوست دار
****************
غم بر سر غم ریخته چون گندم زار
دل بر سر اینکه دست از ایمان بردار
چشمم که نشسته رو به محراب...
در خلوت شب پرنده ای حقگو باش
در باغ سپیده نو گلی خوشبو باش
گویند که با یزید بسطامی گفت
خورشید صفت با همه کس یکرو باش
****************
گفت با من درخت گردویی
همچو من ریشه دار و پُر بَر باش
گر که باری...
دلم تنگست و دنیا بهر من تنگ
درون سینه ام دل میزند چنگ
اگر چه خود سری پور شو دارم
ندارم با دل تنگی سر جنگ
...
به تشنگی کویرم به سبزی جنگل
در آستانه خوابم به بستر مخمل
مرا کتاب حقیقت به سینه مکتوب است
اگر چه نیستم ای جان پیمبر مرسل
...
قدت را چون میان سبزه دیدم
به پابوس تو تا صحرا دویدم
به امیدی که فردا باز گردی
برای تو گل یک روزه چیدم
شبی که با دلم تنها نشستم
دو چشم از غیر روی یار بستم
شنیدم «نَحنُ اِقرَب »چون زقرآن
دگر من خویشتن را می پرستم
<...
بگستر روی دریا جانمازم
که طغیان کرده طوفان نیازم
بنازم دست و بازوی تو ای اشک
که کوته کرده ای راه درازم
...
درویشم و آفتاب جان را ماهم
در بین ستارگان شب در راهم
در لشکر باشکوه اسلامی خویش
سرباز ره علی ولی الهّم
...
تاریخ زمانه را ورق گردانم
در گوش کر ستاره مصحف خوانم
مهر از لب خویشتن چه سان بر دارم
گویای زبان بریده دورانم
&l...
لحظه ای روی ابر خوابیدم
خواب دیدم که سنگ باریدم
شیشه ها را چو جیوه می دادم
ناگهان یار را در آن دیدم
...
من قصّه کودکانۀ فردایم
دیروزی گل نچیده تنهایم
پر می کشد این دلم هوای وطنم
فرزند همین لحظه ام اَراینجایم
...
درون دل غم بسیار دارم
به سینه آتشی هموار دارم
بخواب ای روز در آغوش صحرا
بیا ای شب که با تو کار دارم
...
هم صحبت تک ستاره شبگیرم
سرخیل ستارگان عالمگیرم
چون ماه دو هفته نیستم عاریه گیر
خورشید زمانه سالکی بی پیرم
<...
بسان خون رگبرگ حیاتم
سیه شبنامۀ پیر هراتم
به سقّاخانه آتش گرفته
تن تب کرده عین القضاتم
...
رفیق خسته را در خواب دیدم
بپای گلبن مهتاب دیدم
بخواب ای کودک آسوده از غم
که من این خواب در صد باب دیدم
ز دیشب باغ دل را آب دادم
به شب کاران امید خواب دادم
بتاریکی کلید باغ دل را
بدست رهزنی ناباب دادم
...
هر کجا رفته ام نیاسودم
نه به تن تار مانده نه پودم
نی زیانم زیان و نی سودم
ای خدا پس چه تحفه ای بودم
...