صدای نعره خشم پلنگم
دلاورمرد گرما گرم جنگم
فرازی از وصیّنامه من
نوشته روی قنداق تفنگم
****...
صدای نعره خشم پلنگم
دلاورمرد گرما گرم جنگم
فرازی از وصیّنامه من
نوشته روی قنداق تفنگم
****...
شعر سر مشق طفل تدبیرم
دفتر آئینه دار تقدیرم
غزلم مثل شمع می سوزد
عشق را چون ردیف می گیرم
...
یار من چون شنید فریادم
بانگاهی نمود دلشادم
بوسه ای را که نذر مردم بود
او به من داد ومن به او دادم
...
اگر حرف تو را دل می گرفتم
برایت سخت مشکل می گرفتم
برای خاطر گلچین صحرا
در باغ ترا گل می گرفتم
...
همچو دیوانگان زنجیری
به زمین و زمانه میخندم
گرکه اهریمنی کند شیطان
دست او را زپشت میبندم
...
گلوی خسته از غمباد دارم
هزارن درد مادرزاد دارم
تو از دست خدایان ناله داری
من از دست دل خود داد دارم
...
من آن میراث فرزندان دردم
شش و پنجی به کام اهل نردم
چودیدم عقل را اینگونه گفتم
به قربان دل دیوانه گردم
...
آن قدر غصّه ترا خوردم
خواب از چشم زندگی بردم
در قمارت زسکه بختم
شیر میخواستم خط آوردم
...
خود را چو فدای عشق مردم کردم
در خود سفری به بعد هفتم کردم
از کشور آسمان چو بر می گشتم
در شهر ستاره راه را گم کردم
امروز به فکر رهرو فردایم
هم پای سلوک مردم بی پایم
با بار امانتی که بر دوش من است
من خسته ترین مسافر دنیایم
درد سخت هماره در جانم
در بیابان عشق حیرانم
لیک اکنون به یمن دولت عشق
قهرمانی به خط پایانم
...
در راه طلب دو اسبه مرکب راندم
با این همه در میانۀ ره ماندم
برخاستم و چهار تکبیر زدم
بر سایۀ خود نماز میّت خواندم
****************
زلف خود را چو شانه میکردم
یاد آئینه خانه میکردم
بهر دیدار دوستان عزیز
...
ناخوانده و نا نوشته را میدانم
اندیشۀ جهل را زخود می رانم
جمعی به کتاب انس بستند ولی
من لوح ضمیر خویش را میخوانم
****************
من زمینی نِیَم , فلک سیرم
طرفه سیمرغ منطق الطّیرم
چیستم کیستم نمیدانم
ه...
کودکانه شادمانی میکنم
با خیالت زندگانی میکنم
گرچه پیرم کرد دنیای کهن
تا ترا دارم جوانی میکنم
...
عمری است که با پای طلب در راهم
هر روز زعمر و راه خود می کاهم
با هر نفسم که میدهد دست بعشق
گویندۀ لا اله الا ا...
به گلبازان گل خواهان رسیدم
گلی از دست گُلرویی خریدم
چو کردم از سر مستی نگاهی
نمیدانی به جام گل چه گفتم
نشستم گفتگو با خاره کردم
به ظاهر بهر دردم چاره کردم
چو آرامش سراغ من نیامد <...
برسم یادگاری هر چه هشتم
زدم نقشی ز درویشی به خشتم
اگر بینی که عریان و فقیرم ...
آسمانم ستاره میبارم
دشت در دشت عشق میکارم
گر ترا در درون جان بینم
در یقینم که شک نمی آرم
************************
...
زطفلی سینه ای صد پاره دیدم
درون سینه سنگ خاره دیدم
گلو بند ترا بر خاطر دل ...
چون به عشق تو روز و شب جفتم
هر چه در سینه داشتم رفتم
همه بیعت به این و آن کردند ...
رهروی بوده ام که واماندم
در سر کوچۀ شما ماندم
همه رفتند با سبکباری
سرم را زیر دست غم نکردم
جوی هم از غرورم کم نکردم
سرم را با تمام بی نوایی
در دشت خیال خویش آزادم کن
در وقت طلب ز سینه فریادم کن
آهوی توام مزن به تیرم اما &l...
خداوندا مرا پر کار گردان
به خوبی صاحب آثار گردان
به خوابم کرده اهریمن ولی تو