دوبیتی های شماره 725 الی 736
لحظه ای روی ابر خوابیدم
خواب دیدم که سنگ باریدم
شیشه ها را چو جیوه می دادم
ناگهان یار را در آن دیدم
****************
دست مردان رفته را خواندم
آرزو را زشهر دل راندم
این دگر از سر خدا خواهی است
من اگر در کنار خود ماندم
****************
نه زخود رفتم و نه غم خوردم
آبروی بهانه را بردم
برخ زرد حضرت ایّوب
پدر صبر را درآوردم
****************
گَرد آئینه دل را رفتم
همه جا دُر محبّت سفتم
گر دهانم به بدی وا گردید
از خدا بیخبران را گفتم
****************
در خانه شب چو آسمان بیدارم
در کوچۀ روز حامل اسرارم
ای رهگذران به عشق دیدار شما
چون یاس سرک کشیده از دیوارم
****************
یک شب سحری بار سفر می بندم
با کوچ ز پیش رفته می پیوندم
پرواز کنان در عالم حیرانی
برحشمت و جاه این جهان می خندم
****************
گر چه در شهر تو زمینگیرم
گیر تدبیر دست تقدیرم
گر بمیرم بخانه درویش
بر سر خوان خویش می میرم
****************
در چنته دوست مال را میخواهم
در راه طلب جلال را میخواهم
هر چه برسد ز دوست نیکوست ولی
مانند خدا کمال را میخواهم
****************
زیر چشمی به تو نگه کردم
روز خود را از آن سیه کردم
عشق پیدا شد و مرا کشتی
نا مسلمون مگر گنه کردم
****************
در شبی میل این فلک کردم
یا هوای رخ ملک کردم
چون رسیدم به زهره نام ترا
روی یک قطعه سنگ حک کردم
****************
من نخیلم که صد رطب دارم
رطب ناب رنگ شب دارم
جنگ را رد نمی کنم اما
بوسۀ آشتی بلب دارم
****************
سفرۀ خود را نمک پرورده ایم
در کنار سفره ها مان زاده ایم
گو به شاهان همچو آدم در بهشت
ما گدایان چوب نان را خورده ایم