دوبیتی های شماره 631 الی 641
در خلوت شب پرنده ای حقگو باش
در باغ سپیده نو گلی خوشبو باش
گویند که با یزید بسطامی گفت
خورشید صفت با همه کس یکرو باش
****************
گفت با من درخت گردویی
همچو من ریشه دار و پُر بَر باش
گر که باری نمیدهی به کس
لااقل شاخ سایه گستر باش
****************
گر خدا را طالبی درویش باش
با حیا چون بید سر در پیش باش
نرم و نازک چون گل باغ خیال
نیک کردار و درست اندیش باش
****************
شبانی غریبانه شولا به دوش
به آوای باران میداد گوش
صدا آمد از ابر صحرا خروش
بپوش و بپوشان بپوش و بپوش
****************
عمرم همه در گذر به ایکاش ایکاش
بگذشت ولی همه به سنگ پر خاش
ای یار رسیده از فراسوی زمان
دوران غمم گذشت شادی را باش
****************
کردم به گذار زندگانی کنکاش
دیدم نظری نبود ز اول با ماش
هفتاد غزل بخاطرغم گفتم
تا آنکه کنم بروی شادی شاباش
****************
چو تاکم سخت پیچیده در آغوش
من و او هر دو مست نیمه مدهوش
گرفتم از لبانش بوسه گفتا
مرا یاد و تورا بادا فراموش
****************
چرا تنگی چو دریا بیکران باش
فرا مرد و خداوند زمان باش
اگر آئینه خواهی در تماشا
گل یکرنگ دست دیگران باش
****************
دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ
چرا برخورده ام با کوهی از سنگ
رفیقی جز دل سرگشته ام نیست
که آن هم با منش دارد سر جنگ
****************
صد سلسله بلا و یک دل
یک ساده دل و هزار مشکل
درد دل من دوا ندارد
جز یک دم و یک دعای آجل
****************
داشت رندی براه دشت قبول
کوله بار امانتی بر کول
وندر آن لوحه اش نوشته به زر
«کُلکُم راع و کُلکُم مسئول»