دوبیتی های شماره 737 الی 748
من قصّه کودکانۀ فردایم
دیروزی گل نچیده تنهایم
پر می کشد این دلم هوای وطنم
فرزند همین لحظه ام اَراینجایم
****************
از ساحل غم دلی بدریا زده ام
با ابر کرم سری به صحرا زده ام
سیلی شدم و در آخرین قطره آن
خود را به محیط بیخودی جا زده ام
****************
یکشب که کلاه خویش قاضی کردم
اندیشه ز مستقبل و ماضی کردم
صد سال اگر گذشت عمرم امروز
خود را به همین دو روزه راضی کردم
****************
بی خود از خود ترانه می خوانم
زیستن را بهانه میدانم
گر چه جانم بلب رسیده ولی
به هوای تو زنده میمانم
****************
مست و مدهوش دردی دردم
زادۀ درد و درد پروردم
رفتم از خویشتن زنشئه می
استخوانی ز غم سبک کردم
****************
در جذبه جمال آشنا را دیدم
در چهرۀ آشنا صفا را دیدم
دیدار خدا محال و سوگند به عشق
با دیده خویشتن خدا را دیدم
****************
در آن شبی که خدا با من است من خوابم
کنون که هیچ خبر نیست در تب و تابم
در آن شبی که رسد نوبت حضور بمن
خدا کند که نخوابم خدا کند که نخوابم
****************
هر لحظه که من نماز کردم
نازی به سر نیاز کردم
با یک کرم نجیب مولا
صدها در بسته باز کردم
****************
چونکه بازار بوسه ارزان شد
من دلی از عزا در آوردم
این ندانم که با حریفانم
باختم در قمار یا بردم
****************
دل و جان را بهر جایی کشاندم
به صحرا بر سر یک تپه ماندم
بدست عشق با دیوانه بازی
خرد را بر سر جایش نشاندم
****************
رخ شاه غزل را مات دیدم
چه غم نقشی دراین مرآت دیدم
پیام نور بود و جلوه عشق
سخن سنجی که در میقات دیدم
****************
شبی در آسمان فریاد کردم
گل روی زمین را یاد کردم
ز ابر تیره باریدم چو باران
جهان را خرّم و آباد کردم