دوبیتی های شماره 539 الی 550
حال دل بندیان رها می داند
دلخواهش من غم آشنا می داند
من عاشقم و کس آگه از حالم نیست
احوال دل مرا خدا می داند
****************
آنچنانی که باید و شاید
رفته بودم به جلد آدم بد
دوست دارم کریم بنده نواز
در همین جا مرا بیامرزد
****************
رخ زردی و ناتوانی وموی سپید
سرخوردگی و سردی بازار امید
تا حال مرا به این پریشانی دید
رنگ از رخ آئینۀ دیوار پرید
****************
در رهت دیده سخت می کوشد
جامه انتظار می پوشد
رفتی و دیر کرده ای دل من
باز چون سیرو سرکه می جوشد
****************
یارم که به آب گُل وضو می گیرد
محراب زمانه رنگ و بو می گیرد
آنگونه کشیده پرده بین من و خود
گویی که ز آفتاب رو می گیرد
****************
در میکده سقّایی مِی خواهم کرد
شرمنده زخود حاتم طی خواهم کرد
در کوچه شیطنت صف طفلان را
بر چوب رزان سوار نی خواهم کرد
****************
نشوۀ دُرد ساغر فریاد
سرم آخر بباد مستی داد
گرچه عقل مرا ربوداز من
سر دیوانگی سلامت باد
****************
فکر من پیش یار تنها بود
همۀ جانِ من تماشا بود
گرچه اینجا نشسته بودم لیک
دل بی تاب من درآنجا بود
****************
تا دل به هوای دوست پر می گیرد
آتش به اجاق سینه در می گیرد
در کوچه به گوشه گیریم می خواند
در خانه بهانه دگر می گیرد
****************
دلبر که مرا بسوی خود میخواند
او حال مرا به همدلی میداند
هر وقت که گریه می کنم یار مرا
چون طفل بروی شانه میخواباند
****************
یارکانی که خانه را رُفتند
دردل خاک این جهان خفتند
دیر سالان شهرما گفتند
میوه های رسیده می افتند
****************
در راه طلب نخوانده یادم دادند
از خرمن ژاله توش و زادم دادند
آموزشم از شدّت سختی که گذشت
درسینه نشان و اِن یَکادَم دادند