آهم به دلی اثر ندارد
کس از دل من خبر ندارد
دریای سحاب دیدۀ من
در دامن غم گه...
آهم به دلی اثر ندارد
کس از دل من خبر ندارد
دریای سحاب دیدۀ من
در دامن غم گه...
آهوی بومی ما پای فرار دارد
صیّاد در کمینگه قصد شکار دارد
بی یارمانده داند احوال عاشقان را
...
ای شب دل من بگریه عادت دارد
خندیدن من به گل شباهت دارد
با طفل سحر بگو که افسانه من
...
از خود ای دوست سفر باید کرد
از زمان نیز گذر باید کرد
همچو گل در سفر عریانی
...
بوسم دهان خویش که افشای راز کرد
منصور وار دار مرا سرفراز کرد
نازم بآن ستاره محمود چون شهاب
...
خویش را وقف جام خواهم کرد
پشت بر ننگ و نام خواهم کرد
هرکجا نام باده و جام است
...
چگونه زلف تورا باد میدهد بر باد
گزند هردو جهان پیش تو گزند مباد
به سرزمین دلم آمدی جزاک الله
گل دست تو هستم خانه آباد
زعشقت مست مستم خانه آباد
میان اینهمه بت های عالم
داد گر نیست تا کنم فریاد
می زنم داد هرچه باداباد
می زنم خویش بر در و دیوار
...
اینهمه طوفان غم هیچ تکانم نداد
یاد تو افتادم و گریه امانم نداد
گر به خطا رفته ام هست گناه دلم
...
کسی که هر غزلش بوی غم نمی گیرد
نشان برتر از اهل قلم نمیگیرد
کسیکه راست بگوید بصدق گفتارش
...
دو چشم خسته من طرح خواب میریزد
از آن بآتش دامانم آب میریزد
شب است و گریه به حال گناهکاران کن
بدامن اشک من از چشمه غمریز میریزد
دو دریا گوهر از یک بحر گوهر خیز میریزد
مگر دلخواه شیرین از دیار نیل میاید
عشق مرا جامه دران میکشد
ساز جنونم به جنان می کشد
نفس برای من بی دست وپا
...
نمیدانم چرا دنیا به چشمم تار میگردد
دل من زین سیه کاری زخود بیزار میگردد
سخن را بی غرض گویم نمید...
چو اسب وحشی دنیا برایم رام میگردد
براه سرکشی طوفان من آرام میگردد
اگر خاموش بنشینی کنار دست ناکامی
همین دنیای نا آرام جا...
زشهر ولوله آوای کس نمیاید
صدای خنده زاهل هوس نمیاید
شکار وحشی عُمرم بدشت بیخبری
غزاله ایست که در تیر رس نمیاید
شبی است تیره تراز ظلمت شب بید...
بروز حادثه جنگی امان نمیاید
برای زخم سنانی بجان نمیاید
کسی که خوان کرامت بر وی او باز است
برای لقمه نانی زبان نمیاید
کسی که ماه منوّر بود ...