170 - جامه دران
عشق مرا جامه دران میکشد
ساز جنونم به جنان می کشد
نفس برای من بی دست وپا
هر نفسی خطّ ونشان می کشد
هرکه گرفتار رخ دلبریست
دوش زمین بار زمان می کشد
آنچه یقین است دل خود سرم
راه یقین را به گمان می کشد
وسعت هستی است مرا مرزوبوم
آرش فکرم چو کمان می کشد
بار امانت بود دوش من
بهر همین بارگران می کشد
زاغ سیه بال بهار مرا
سوی سپیدار خزان می کشد
رازق خود را چو صدا می کنم
دست مرا بر سر خوان می کشد
وقت بلا در گذر آزمون
یار مرا زیرزبان می کشد
چونکه به صحرا برسد ابرغم
سیل جنونم بدهان می کشد