158 - روح بیگانه
بی صدایی مرا صدا میکرد
با لب من خدا خدا میکرد
درد در معبد دلم هرشب
بهر بهبودیم دعا میکرد
روح بیگانه ای در عالم راز
خویش را با من آشنا میکرد
دست گرمی زعالم بالا
با من ره نشین صفا میکرد
باغبانی بزیر سایۀ بید
خار و گل را زهم جدا میکرد
قطره ای خویش را به آرامی
دردل سنگ خاره جا میکرد
می شد آتش دو چشم خستۀ پیر
گفتگویی که با عصا میکرد
ورطه ای بود کاندران غرقاب
ناخدا هم خدا خدا میکرد
گلدوایی که در دل صحراست
دردهای مرا دوا میکرد
سینه سرخی بدشت آلاله
صحبت از پیر کربلا میکرد
رفتم از خویشتن نمیدانم
قصّه گو صحبت از کجا میکرد