155 - خدا بود
شب نمازی به شب دعا میکرد
مرغ تکرار را صدا میکرد
در حریم سیاه معبد شب
بی تکلّف خدا خدا میکرد
خویش گم کرده ای بتاریکی
دین خود را به خود ادا میکرد
جای پیر و خدا و پیغمبر
دائماً خویش را صدا میکرد
تا مرا خسته از زمان می دید
روح از قالبم جدا میکرد
گفت رندی بگو قضا سازد
از قضا صحبت از قضا میکرد
هر بهاری که با صفاتر بود
بیشتر با دلم صفا میکرد
عیدی هرکسی جدا امّا
به من آئینه رونما میکرد
تاکه میدید من شکار شدم
بی سبب تیر او خطا میکرد
چشم می بست تا که باز کند
در زمان خیمه ای بپا میکرد
او خدا بود یا خدا او بود
هرچه میکرد چون خدا میکرد
بود صحرا همیشه در گذرش
دگر این را مگو چه ها میکرد