169 - بحر گوهر
بدامن اشک من از چشمه غمریز میریزد
دو دریا گوهر از یک بحر گوهر خیز میریزد
مگر دلخواه شیرین از دیار نیل میاید
که سیلاب عرق از سینۀ شبدیز میریزد
دلم تنگست ای ساقی ولی زین شرم میسوزم
که آب روی تاک از کوزه لبریز میریزد
بباغ شرم چنان گرمست بازار شب آویزان
که شبنم قطره قطره از گل پرهیز میریزد
اذان پیر در گوش دلم افسانه میخواند
که اول برگ زرد از سیلی پاییز میریزد
خوش آمدگوی مولانای طبعم تربت شمس است
از آن باد سبا گل برسر تبریز میریزد
بدنیا دل چرا بندم که صحرا گرد میداند
غم دل از در و دیوار این غم خیز میریزد