داد گر نیست تا کنم فریاد
می زنم داد هرچه باداباد
می زنم خویش بر در و دیوار
تا زرنج قفس شوم آزاد
برد یارم به صد کرشمه و ناز
کش کشانم به نقطه میعاد
گفت قالو بلا و من گفتم
شد بلا و به گردنم افتاد
آه سردم زروی حسرت نیست
مادر غم مرا به حسرت زاد
شاد گردم اگر دمی بی تو
شادی مختصر حرامم باد
خاطرات تو بس عزیز بود
لحظه ای هم نمی رود ازیاد
به تو وصل عروس غم صحرا
بین این بی غمان مبارکباد