153 - صد قافله
ای شب دل من بگریه عادت دارد
خندیدن من به گل شباهت دارد
با طفل سحر بگو که افسانه من
از گردش روز و شب حکایت دارد
از دل گِلِهی نکرده جانم همه عمر
از دیده خویشتن شکایت دارد
هرگز به جفای خارتن در ندهد
بلبل که ببوی گل قناعت دارد
از بار گُنه چرا بترسد قومی
کافتاد و دو کشته شفاعت دارد
شاید برسد به قلّۀ آزادی
هر مرد که جرأت و جسارت دارد
در آتش بی توّجهی کِی سوزد
قومی که خدا به او عنایت دارد
آدم به ازای یک بلی گفتن خویش
بر جملۀ هستیان شرافت دارد
گرمی و صفا و مهر یک جا آنجاست
هر خانه که مرد با کفایت دارد
قربان مرام و ملّتی کز سر مهر
یک مردم قابل رفاقت دارد
صحرا به حریم وسعت تنهایش
صد قافله در ره هدایت دارد